سیاه خوار. که سیاهی خورد. (صفت قلم). که غذایش سیاه و تیره است: تیره ست زهره پیش ضمیر منیر من خوار است تیر زی قلم تیره خوار من. ناصرخسرو. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
سیاه خوار. که سیاهی خورد. (صفت قلم). که غذایش سیاه و تیره است: تیره ست زهره پیش ضمیر منیر من خوار است تیر زی قلم تیره خوار من. ناصرخسرو. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
راتبه خوار. موظّف: به این دونان که اجری خوار دهرند فروناید سر، ارباب همم را. شفائی. و گاه در شعر بتخفیف جری خوار آید: مهمان و جری خوار قصر اویند هم قیصر و هم امیر دیلم (کذا). ناصرخسرو. اجری خوار، ضدّ چته و باشی بوزوق و سرآزاد و چریک: نه سرآزادم و نه اجری خوار پس نه از لشکرم نه از حشرم. مسعودسعد، اجزی کذا عن کذا، نائب غیر و کافی کسی شد. (منتهی الارب). کفایت کردن. (تاج المصادر) ، بی نیاز کردن از... (منتهی الارب) (زوزنی) ، بی نیاز شدن. (منتهی الارب). بسنده بودن. (تاج المصادر). بس شدن. (وطواط) ، بسنده کنانیدن: اجزاء الابل بالرطب عن الماء، بسنده کنانید شتران را از آب بعلف. (منتهی الارب) ، دختر زادن (زن). (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، اجزاء الخاتم فی الاصبع، داخل کردن انگشتری در انگشت. (منتهی الارب) ، پیچیده گیاه شدن چراگاه، حق گذاردن. مکافات کردن از چیزی. (منتهی الارب). جزا دادن، جزو جزو کردن. (وطواط) ، جزیه دادن
راتبه خوار. مُوظّف: به این دونان که اجری خوار دهرند فروناید سر، ارباب هِمم را. شفائی. و گاه در شعر بتخفیف جری خوار آید: مهمان و جری خوار قصر اویند هم قیصر و هم امیر دیلم (کذا). ناصرخسرو. اجری خوار، ضدّ چته و باشی بوزوق و سرآزاد و چریک: نه سرآزادم و نه اجری خوار پس نه از لشکرم نه از حشرم. مسعودسعد، اَجزی کذا عن کذا، نائب غیر و کافی کسی شد. (منتهی الارب). کفایت کردن. (تاج المصادر) ، بی نیاز کردن از... (منتهی الارب) (زوزنی) ، بی نیاز شدن. (منتهی الارب). بسنده بودن. (تاج المصادر). بس شدن. (وطواط) ، بسنده کنانیدن: اَجزَاء الابل بالرطب عن الماء، بسنده کنانید شتران را از آب بعلف. (منتهی الارب) ، دختر زادن (زن). (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، اجزاء الخاتم فی الاصبع، داخل کردن انگشتری در انگشت. (منتهی الارب) ، پیچیده گیاه شدن چراگاه، حق گذاردن. مکافات کردن از چیزی. (منتهی الارب). جزا دادن، جزو جزو کردن. (وطواط) ، جزیه دادن
اندوه خوار. غم خوار. غم خور. غمگین: خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز تو شادخوار و بداندیش خوار و انده خوار. فرخی. روا بود که یکی مرد آفرید ایزد و هم زتنش یکی جفت کرده انده خوار. (از جامع الحکمتین ص 233) ، تدهین شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روغن داده. مدهون. (از صحاح الفرس) ، مطلا و مفضض شده. (ناظم الاطباء). زراندود. مموه. (یادداشت مؤلف) : قلب اندودۀ حافظ بر او خرج نشد کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود. حافظ
اندوه خوار. غم خوار. غم خور. غمگین: خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز تو شادخوار و بداندیش خوار و انده خوار. فرخی. روا بود که یکی مرد آفرید ایزد و هم زتنش یکی جفت کرده انده خوار. (از جامع الحکمتین ص 233) ، تدهین شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روغن داده. مدهون. (از صحاح الفرس) ، مطلا و مفضض شده. (ناظم الاطباء). زراندود. مموه. (یادداشت مؤلف) : قلب اندودۀ حافظ بر او خرج نشد کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود. حافظ